گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


یادم می یاد ( 18-)

خاطره - داستان "یادم می یاد" نوشته ی " اسرافیل انتظاری نیری"

خاطره - داستانی که سرشار از لحظات زیبا و یاد آور خاطرات زیبای کودکی نویسنده می باشد

اما به دلیل لحظات ضد اخلاقی (-18) موجود در بعضی از لحظات این داستان ابتدا تصمیم گرفتم که به خواندنش بسنده کنم

ولی به دلیل داشتن بار ادبی - البته به نظر این حقیر- خواستم لحظات یا الفاظ به کار رفته را دستکاری کرده و نوشته را با تحریفی جزئی به نمایش بگذارم که به دلیل حظور قانونی با نام "حق مولف" از این کار نیز چشم چوشی کردم

پس در حرکتی کاملا خودجوش برآن شدم تا از نمایش این مطلب برای عموم خودداری کرده و فقط نمایشش را به اعضا و طرفداران پروپاقرص سایه ای که از فرهنگ غنی لبریزند محدود کنم

قسمتهایی از این خاطره - داستان را گذاشتم تا در صورتی که از طرفداران سایه نیستید یا هنوز به سن هجده سالگی نایل نگشته اید از کل داستان محروم نشوید :

 

 

 

وقتي خداحافظي مي كردم تا به مدرسه بروم ، مادر بزرگ يك ساندويچ  بزرگ پنير و سبزي توي دستش آماده داشت . با خودم گفتم : (( همينو براي ناهار ميخورم . ))  و راه افتادم . بين راه مدرسه و خانه ، مسيرم را به طرف محلي كه قرار گذاشته بوديم ، عوض كردم . از سر شوق سينماي مجاني که قرار بود برویم، زودتر از بقيه بچه ها، سر قرار رسيدم . كمي  بعد از من اصغر، سراسيمه و نگران ، از راه رسيد . معلوم بود از چيزي ترسيده . پرسيدم : (( چي شده ؟ ))  با ناراحتي گفت : (( هيچي بابا . داشتم از پس كوچه اكبر قرمساق ( خانم اكبر آقا چون كار هاي بد بد ميكرد ، به همين خاطر بر و بچه هاي ديلاق محل ، اسم كوچه را بنام آن خوش غيرت زده بودند. ) ميومدم كه وسطاي كوچه، يهو ديدم داداش ناصرم با رفيقش پيچيدند تو كوچه .  روم رو  برگردوندم و  قدمهام رو تندتركردم و دويدم . فكر كنم نفهميد . اما همه اش نگرانم، نكنه ديده باشه؟ اگه ديده باشه ، شب واويلاست و يه كتك درست و حسابي افتاديم! ))

قوت قلبي بهش دادم و گفتم : ((  ول كن بابا ، اگه ديده بود كه دنبالت مي كرد . ))

                                                                  ****

 بچه ها، يكي يكي از راه مي رسيدند . به محض رسيدن به نقطه ای که قرار گذاشته بودیم، طوري پشت اطاقك فلزي سيگار فروشي آقا نادر پناه مي گرفتیم تا از دو سمت از سه جهتی كه دكه ديد داشت ، در امان باشیم . ممد خوشگله - مسعود شره - عزت - اصغر و من. روي هم شديم پنج نفر. اكبر شپش نيامد.

*******

 

 اكبر از آب ، مثل جن از بسم الله، مي ترسيد!  در طول ماه، شاید يكی دو بار، آن هم به زور كتك ، حمام مي بردندش . توي آن كوچه هاي خاكي و كلي و پر از كثافت محله مون ، از صبح کله ی سحر تا شب دنبال توپ می دوید، زمين می خورد  و خاكي یا گلی می شد. وقتي توپ، توي جوب پر از كثافت كوچه شش متري مان مي افتاد ، اكبر با اينكه مي تونست با خم شدن توپ رو بر داره، بر عكس همه رفتار می کرد. با حرص و ولع، انکار که از خدا خواسته باشد، مي رفت داخل جوی آب و خودش را به كثافاتی که در جوی های آنروزی روان بود، مي کشید . صفت " شیپیش " هم ناشي از همين هپلي بودنش بود . آن روزها ، خانم بهداشت مدرسه ، هر چند وقت يك بار سر و دست و ناخن بچه ها را بازرسي مي كرد . در همين بازرسيها بود که یکی دو بار از سر اكبر،  شپش پيدا شد. بچه ها هم اسم اكبر سرابي را به " اكبر شپش " برگردانند !

******

 

" ممد خوشگله "، بچه ی خوشگل محله ی ما بود . مادرش بيمارستان ، باباش هم در يك كارخانه بزرگ كار ميكردند. وضع مالی شان؟، اي بد نبود. خداوند قادر و متعال! به محمد آقاي ما، هم لب و لوچه ی قشنگ عطا كرده بود؛ هم چشمهايي به رنگ عسل. پوست سفيدش هم كار را كرده بود، جل الخالق! خدایی اش، درس خواندنش هم خوب بود. صد البته نمره هاش هيچ وقت به مسعود شره نمي رسيد اما؛ بيشتر وقتها نفر دوم يا سوم كلاسمان بود.

*******

لاله زار، دوران طلائي خودش در دهه هاي 20 و 30 را پشت سر گذاشته بود اما؛ به نوعي هنوز هم يگانه مركز تفريحي تهران بود و هر نوع سليقه اي، از آنجا راضي بيرون مي آمد. پرده ی سر در اولين سينما، در ورودي لاله زار، تقريبا" از تمام فضاي ميدان توپخانه ديده مي شد . سينما ((          )) . ورودي اين سينما درست نبش خيابان چراغ برق و لاله زار بود. هنوز ديوار اين سينما را تمام نكرده ديوار سينماي بعدي چسبيده به آن بود. از پياده روي مقابل اين دو سينما، يعني در ضلع غربي لاله زار، چند قدم  بالاتر كه ميرفتي ، تئاتر نصر را ميديدي. كاباره افق طلائي در نبش اولين كوچه آماده پذيرائي بود. ( البته نه صبحها و نه براي بچه هاي هم قد و سال ما. )  لاله زار به دو نيمه ی شمالي و جنوبي تقسيم شده بود. كساني كه مثل ما از جنوب شهر تهران مي آمدند، لاله زار را از جنوب به شمال طي طريق مي كردند. وسط شهري ها  و بالا شهري ها هم از سمت شمال، از خيابان شاهرضا وارد آن مي شدند و راه پیمایی شان به سمت نيمه جنوبي از آنجا شروع مي شد . از هر طرف كه ميرفتي، لاله زار واقعا" لاله زار بود و زيبائيهاي خاص خودش را داشت . سينماها ، تئاترها ، كافه ها و كاباره ها، بيشتر در نيمه جنوبي لاله زار، در حد فاصل خيابان استانبول تا توپخانه متمرکز شده بودند. علاوه بر اين تعداد مركز تفريح و خوش گذراني، وجود كوچه برلن، به عنوان مركز خريد آن موقع تهرانيها، غالبا" باعث شلوغ تر شدن قسمت جنوبي لاله زار از قسمت شمالي آن مي شد. در يك جمله، هر چيزي كه دلت ميخواست را ميتوانستي در آن يك تكه جا، پیدا کني. سينما، تئاتر، كاباره، كافه هاي عرق فروشي، مغازه ها با  تنوع شغلي زیادشان. لباس فروشي ها  و خياطي ها. يكي، دو كتاب فروشي و همانطور كه گفتم بورس توليدي هاي پوشاك در كوچه برلن و . . . . .

 

 

برای مشاهده کامل داستان ابتدا به عضویت سایه در آمده و سپس به ادامه مطلب مراجعه نمایید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:یادم,می یاد,18-,خاطره,داستان,سینما,ممد,خوشکله,مسعود,شره,عزت,اکبر,شپش,لاله,زار, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com